افق عقل ...

افق عقل...


من برای متنفربودن ازکسانی

که از من متنفرندوقتی ندارم



زیرامن گرفتاردوست داشتن

کسانی هستم که مرا دوست

دارند.

اندکی صبر سحر نزدیک است

غمی غمناک

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم

مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است

سهراب سپهری

میخواهم بگویم...



فقر همه جا سر میکشد...

فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست...

فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست...

فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند...

فقر،تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد می کند...

فقر، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند...

فقر، پوست موزی است که از پنچره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود...

فقر همه جا سر میکشد...

فقر،شب را " بی غذا " سر کردن نیست.

فقر، روز را " بی اندیشه "سر کردن است!

(دکتر علی شریعتی )

با تشکراز استاد عاقلی

آبشارهای طبیعی زیبا

Geirangerfjord Waterfall

برای مشاهده بقیه تصاویر به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

ادامه نوشته

داستان کوتاه

1izi9hwfv88nnyhoomj2.jpg (258×196)

این دو داستان کوتاه را مطالعه کنید، امیدواریم تغییری بزرگ در زندگیتان ایجاد کند.

(۱)

یک استاد دانشگاه کلاسش را با بالا بردن لیوانی که درونش مقداری آب بود شروع کرد. او لیوان را به اندازی که همه آنرا ببینند بالا گرفت و از دانشجویان پرسید: “فکر میکنید وزن این لیوان چقدر است؟”
دانشجویان پاسخ دادند…
“۵۰ گرم!”…
“۱۰۰ گرم!”…..”۱۵۰ گرم!”
استاد گفت:
“تا زمانی که آنرا وزن نکنم واقعاً نمی دانم.
اما سوال من این است که اگر برای چند دقیقه لیوان را به همین صورت نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟”
دانشجویان پاسخ دادند: “هیچی!”
استاد پرسید: “خوب اگر همین حالت به مدت یک ساعت نگه دارم چطور؟”
یکی از داشجویان گفت: “دستتان درد می گیرد.”
“درست، حالا اگر به مدت یک روز لیوان را بالا نگه دارم چه؟”
یکی از دانشجویان پاسخ داد:
“دستتان کرخت و بی حس می شود و ممکن است دچار فشار شدید عضلانی و رعشه شوید و مطمئن کارتان به بیمارستان می رسد!”
… و همه شروع به خندیدن کردند.
استاد گفت:
“خیلی خوب، اما آیا در تمام این مدت وزن لیوان تغییر می کند؟”
همگی جواب دادند: “خیر”
استاد دانشجویان را به فکر فرو بُرد: “پس چه چیزی باعث فشار عضلانی و درد دست شد؟ اکنون برای رهایی از درد چه کاری باید انجام دهم؟”
یکی از دانشجویان پاسخ داد: “لیوان را زمین بگذارید!”
استاد گفت: “دقیقاً!”
مشکلات زندگی چیزی شبیه این هستند. برای چند دقیقه در ذهنتان نگهشان دارید، بنظر مشکلی پیش نمی آید.
برای مدتی طولانی نگهشان دارید، دردش شروع می شود.
باز هم مدت زمان نگهداری را بیشتر کنید، باعث رخوت، رعشه و ناتوانی شما میگردند.
قادر به انجام هیچ کاری نخواهید بود.
فکر کردن به چالشها و مشکلات زندگی مهم است، اما حتی مهم تر این است که در انتهای هر روز قبل از خواب آن مشکلات را زمین بگذارید.
به این ترتیب استرستان رفع می شود و وقتی از خواب بیدار می شوید سرحال، با نشاط و قوی هستید و میتوانید هر مشکل و چالشی که در طول روز با آن برخورد میکنید را برطرف کنید.

(2)ارزش خود را بدانید…

سخنران مشهوری سمینار خود را با بالا بردن یک اسکناس ۵۰۰ روپیه ای شروع کرد.

در سالنی که ۲۰۰ نفر حصور داشتند سوال کرد “چه کسی مایل است این اسکناس را به او بدهم؟” همه دستها بالا رفتند. او گفت “قرار است این اسکناس را به یکی از شما بدهم ولی قبل از آن…” سپس شروع به مچاله کردن اسکناس کرد و پرسید: “هنوز کسی می خواهد؟”

بار دیگر دستها همه بالا رفتند. او ادامه داد: “خوب، حالا چطور؟”، اسکناس را بروی زمین انداخت و با کفشهایش شروع به ساییدن اسکناس کرد. در حالی که کاملاً مچاله و کثیف شده بود آن را برداشت و پرسید: “آیا هنوز کسی این را می خواهد؟”

دوباره همه دستها بالا رفتند، ادامه داد، “دوستان، همگی شما امروز درس ارزشمندی را آموختید. من هر کاری با پول کردم باز شما خواهان آن بودید چون بهایش کم نشد و هنوز همان ۵۰۰ روپیه می ارزید. خیلی اوقات در زندگی به خاطر تصمیماتی که میگیریم و شرایطی که در مسیرمان ایجاد می شود می افتیم، مچاله می شویم و روی کثیفی زمین می خوریم و آنگاه احساس می کنیم که دیگر ارزشی نداریم. اما هیچ اهمیتی ندارد که چه اتفاقی افتاده و یا خواهد افتاد، شما هرگز ارزشتان را از دست نخواهید داد.”

شما خاص هستید، هیچگاه اجازه ندهید ناامیدی های گذشته بر آرزوهای آینده تان سایه بیفکند.

“ارزش، فقط زمانی یک ارزش است که بهایش قدر دانسته شود”

جملات الهام بخش، دانستنی های شگفت انگیز

جملات الهام بخش
* خوشحال بودن یعنی بدست آوردن یک زندگی و تقسیم آن با دیگران!
* برای زندگی کردن دو راه وجود دارد. یکی اینکه گویی هیچ معجزه ای وجود ندارد و دیگری اینکه گویی همه چیز یک معجزه است.
* اغلب روابط به سمت شکست می روند. نه بخاطر حضور نداشتن عشق. عشق همیشه حاضر است. تنها مشکل این است که یکی بسیار زیاد دوست داشته شده است و دیگری به اندازه کافی دوست داشته نشده است!
* اگر میدانستید که افکارتان چقدر قدرتمند است، هیچگاه حتی برای یک بار دیگر هم منفی فکر نمی کردید!
برای مشاهده مطالب بیشتر به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید.

ادامه نوشته

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده.

اما اونی که دیر میرنجه

دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.

.......

از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی.

.

بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که

نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشد

نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

…...

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "

- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم "

- قدری احساسات پشت"به من چه اصلا "

- مقداری خرد پشت " چه بدونم "

- و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.

…...

كسي كه دوستت داره، همش نگرانته.

به خاطر همين بيشتر از اينكه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش

مبانی مدیریت در تجارت

مدیریت چیست؟ مدیرها چه می‌کنند؟ چطور باید مدیریت کنیم؟

اینها سوالات متداولی است که بیشتر ما در حرفه مدیریت بارها و بارها پرسیده‌ایم. در زیر نگاهی پایه‌ای به مدیریت می‌اندازیم.

هنر و علم

مدیریت هم هنر است و هم علم. هنر کارآمدتر کردن افراد بیشتر از آنچه بدون شما می‌توانستند باشند. علم آن در نحوه انجام آن است. مدیریت چهار ستون اصلی دارد: برنامه‌ریزی، سازماندهی، هدایت و نظارت.

کارآمدتر کردن

چهار کارگر بدون داشتن مدیر می‌توانند در یک شیفت 8 ساعته، 6 واحد بسازند. اگر شما را برای مدیریت آنها استخدام کنیم و باز هم همان 6 واحد را بسازند، استخدام شما چه فایده‌ای در بر خواهد داشت؟ از طرف دیگر، اگر با حضور شما بتوانند 8 واحد درست کنند، شما بعنوان یک مدیر دارای ارزش هستید.

همین قیاس را می‌توان در خدمات، آموزش یا هر کار دیگری تعمیم دهیم. آیا پاسخگویی به تماس مشتریان با حضور شما بیشتر خواهد بود؟ آیا میزان فروش با حضور شما بعنوان مدیر بیشتر خواهد شد؟ آیا علم و اطلاعات بیشتری با حضور شما منتقل خواهد شد؟ این ارزش مدیریت است—یعنی گروهی از افراد را کارآمدتر کنید.

اولین مهارت پایه مدیریت: برنامه‌ریزی

مدیریت با برنامه‌ریزی شروع می‌شود. مدیر خوب با برنامه‌ریزی خوب شروع می‌کند. و برنامه‌ریزی خوب از خیلی نقص‌ها و مشکلات جلوگیری می‌کند.

بدون برنامه هیچوقت موفق نخواهید شد. حتی اگر هم موفق شوید به هدفی برسید احتمالاً تصادفی و شانسی بوده است و دیگر تکرار نخواهد شد.

اول باید ببینید هدفتان چیست و بعد بهترین راه‌های رسیدن به آن را پیدا کنید. چه منابعی در دست دارید؟ به چه چیزهایی دسترسی دارید؟ نقاط قوت و ضعف افراد و سایر منابع را مقایسه کنید. آیا گذاشتن چهار کارمند برای یک کار که 14 ساعت طول می‌کشد، هزینه کمتری نسبت به اجاره دستگاهی که قادر به انجام همان کار با یک کارمند در 6 ساعت باشد، دارد؟ اگر بتوانید شروع شیفت کاری را از 8 صبح به 10 صبح جابه‌جا کنید، ایا می‌توانند با شلوغی اول صبح کنار بیایند تا مجبور نباشید یک نفر دیگر را برای شیفت دوم استخدام کنید؟

باید همه اتفاقات احتمالی را بررسی کنید. برای آنها برنامه‌ریزی کنید. بدترین اتفاقات ممکن را پیشبینی کنید و برای آنها هم برنامه‌ریزی کنید. برنامه‌های مختلف را ارزیابی کرده و بهترین آن را که برای شما و کارتان موثرتر خواهد بود، انتخاب کنید.

نکته: یکی از مهمترین ابزارهای برنامه‌ریزی مدیریتی که معمولاً نادیده گرفته می‌شود موثرترین آنهاست. از افراد درمورد نیروی مصرفیشان سوال کنید.

دومین مهارت پایه مدیریت: سازماندهی

حالا که یک برنامه دارید، باید آن را انجام دهید. آیا همه چیز مربوط به گروهتان آماده است تا وسایل لازم آنها سر موقع مقرر به دست آنها برسد؟ آیا هر عضو گروه برای انجام وظیفه خود آمادگی دارد؟ آیا سازمان آماده تحویل گرفتن کار انجام شده توسط گروه را دارد؟

آیا کارمندان آموزشات لازم را دیده‌اند؟ آیا انگیزه کافی دارند؟ آیا تجهیزات لازم برای انجام کار در دسترس دارند؟ آیا قطعات کمکی لازم برای تجهیزات آنها حاضر است؟ آیا مواداولیه سفارش داده شده است؟

مقدمات اجرای برنامه را آماده کنید. دوباره چک کنید تا همه چیز مهیا باشد و همه گروه نقش خود را به خوبی دانسته و از اهمیت نقش خود برای موفقیت جمعی آگاه هستند.

سومین مهارت پایه مدیریت: هدایت

حالا باید دکمه "َشروع" را فشار دهید. به افراد بگویید چه کاری باید انجام دهند. این بخش مثل رهبری یک ارکستر می‌ماند. هر فرد در ارکستر نت موزیک را روبه‌روی خود دارد. همه می‌دانند که کدام قسمت در حال اجرا است و هر قسمت کی باید اجرا شود. رهبر ارکستر برای اجرای موسیقی به هر بخش اشاره می‌کند. کار شما هم همین است. شما به همه موزیسین‌های خود (کارمندان) نت موزیک (برنامه) را داده‌اید. تعداد مشخص از موزیسین‌ها (کارمندان) را در هر بخش جمع کرده‌اید و بخش‌های مختلف را روی صحنه سازماندهی کرده تا موزیک بهترین صدا را داشته باشد (کارتان را سازماندهی کرده‌اید). الان فقط کافی است که با چوبتان ضربه‌ای بزنید، توجه آنها را جلب کنید و بخواهید که شروع کنند.

چهارمین مهارت پایه مدیریت: نظارت

حالا که حرکت آغاز شده است، باید چشمتان به همه چیز باشد. مطمئن شوید که همه چیز طبق برنامه پیش می‌رود. وقتی اوضاع طبق برنامه نبود، باید جلو آمده و برنامه را اصلاح کنید.

مطمئناً مشکلاتی نیز پیش می‌آید. کسی مریض می‌شود. یک قطعه سر موقع نمی‌رسد. یک مشتری مهم ورشکسته می‌شود. به همین خاطر است که برای پیشامدها هم برنامه‌ریزی کرده‌اید. شما بعنوان مدیر باید همیشه از اتفاقاتی که می‌افتد باخبر باشید تا بتوانید اصلاحات لازم را انجام دهید.

این یک فرایند تکرارشونده است. وقتی چیزی از مسیر خارج می‌شود، باید برنامه را اصلاح کنید، منابع لازم برای درست کردن آن را سازماندهی کنید، افرادی که در انجام آن نقش دارند را هدایت کرده و به نظارت تاثیر آن تغییر ادامه دهید.

ارزشش را دارد؟

مدیریت کردن آدم‌ها کار آسانی نیست. اما می‌تواند با موفقیت انجام شود. همچنین می‌تواند تجربه‌ بسیار پرفایده‌ای هم باشد. به خاطر داشته باشید که مدیریت، مثل هر مهارت دیگری، چیزی است که می‌توانید با مطالعه و تمرین آن را تقویت کنید.

منبع:مردمان

شب تنهایی خوب

 

شب تنهایی خوب

گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند

شب سلیس است ، ویک دست،وباز.

شمعدانی ها وصدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های تورا.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، وبیا.

وبیا تا جایی که پرماه به انگشت تو هشدار دهد

وزمان روی کلوخی بنشیند باتو

ومزامیر شب اندام

تورا مثل یک قظعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است درآنجا که تورا خواهد گفت :

بهترین چیز نگاهی است که از حادثه عشق تر است .

سهراب سپهری

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

زنده یاد سهراب سپهری